دكتر علي شريعتی

آدم وقتي فقير ميشه ، خوبي هاش هم حقير مي شه ، اما كسي كه زور داره يا زر داره ، عيب هاشو ، هنر مي بينند، چرندهاشو ، حرف هاي حسابي مي شنوند ، "آروغ هاي بي جا و نفرت بار" شه فلسفه و دانش و دين مي فهمند ، حتي شوخي هاي بي ربط او از خنده حضار را روده بر مي كنه!

ملت ها هم همينجوريند!

روزي كه ما مسلمان ها پول داشتيم، زور داشتيم ، استادهاي دانشگاه اسپانيا و ايتاليا ، فيلسوف ها و دانشمندهاي اروپا ، وقتي مي خواستند درس بدهند ، قبا و لباده ملاهاي ما را به تن خود مي كردند ، خود را به شكل بوعلي و رازي و غزالي در مي آورند.

همون كه استادهاي دانشگاههاي ما امروز ، تو جشن ها مي پوشند ، لباس هاي خودشان را هم از فرنگي ها مي گيرند! مي خواهند اداي كانت و دكارت را دربيارند، خود را به شكل استادهاي دانشگاه اسپانيا ، ايتاليا ، فرانسه و انگليس بيارايند!

صنعتگرهاي مسيحي در اروپا، تقلب مي كردند، مارك الله را روي جنس خودشان مي زدند ، يعني اين ساخت اروپايي نيست ، كار بلخ و بخارا و ري و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و اندلس است، حتي روي صليب مارك الله مي زدند!

(متن کامل در ادامه مطلب)

ادامه نوشته

دیواری که خودمان در ذهنمان میکشیم ...

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌ داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که وجود ...
داشت برخورد مى‌ کرد ، همان دیوار شیشه‌ اى که او را از غذاى مورد علاقه ‌اش جدا مى‌ کرد .

پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !

در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

می دانید چرا ؟
دیوار شیشه‌ اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت ‌تر و بلند ‌تر مى ‌نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش !

و خدایی که دراین نزدیکیست ...

ملاقات خدا با انسان

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را
باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:
« اميلي عزيز،عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خد...
ا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيد. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، من خانه و پولي ندارم. بسيار سردم است و گرسنه هستم. آيا امکان دارد به من کمکي بکنيد؟ »
اميلي جواب داد:« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »
مرد گفت:« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد به حرکت خود ادامه داد.
همان طور که مرد فقير در حال دور شدن بود، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال او دويد: « آقا، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به مرد فقير رسيد، سبد غذا را به او داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي مرد انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:
اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
با عشق، خدا . . .

معنی حکمت :

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید. او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!

به برکت احترام ...

مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!
پسر سراغ پول ه...
ا نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»
پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترین مردان روزگار شد.

فعلا " نيستم !

تا اطلاع ثانوي تعطيل

به همين سادگي ...


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد …. به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.


آنتونی رابینز  دراين مورد ميگه :

اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند.

خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند

آندره ژيد:


بهتر است بخاطر آنچه هستی از تو متنفر باشند تا اینکه بخاطر آنچه نیستی به تو عشق بورزند.

گل مريم ...


گُلِ مریم ! مثل خورشید توی قلبم شکفتی
از شبای انتظارت واسه من قصه گفتی
گفتی دوس داری که دستام ، تکیه‌گاهِ تو باشه
گفتی حیفِ چشمای ما به گریه مُبتلا شه
بعد از اون لحظه شروع شُد ، قصه‌ی با تو بودن
آرزوم تنها همین بود: تا اَبَد از تو خوندن

( يغما گلرويي )

ﻣﯿﮕﻢ ﭼﻴﮑﺎﺭﺷﻲ ؟؟!


ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﻴﻪ: ﺍﻟﻮ ﺍﺳﻤﺎﻝ ﻫﺲ؟
ﺗﻬﺮﻭﻧﯽ: ﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ !
ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﻴﻪ: ﺗﻮ ﮐﯿﺸﯽ؟
ﺗﻬﺮﻭﻧﯽ: ﻧﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻢ! ﺍ
ﺻﻔﻬﺎﻧﻴﻪ: ﻧﻪ، ﻣﯿﮕﻢ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ؟
ﺗﻬﺮﻭﻧﯽ: ﮐﯿﺸﻤﯿﺶ ﺧﻮﺩﺗﯽ !
ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﻴﻪ : ﺁﭼﻪ ﺟﻔﻨﮓ ﻣﯿﮕﻮﯼ؟ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﻴﮑﺎﺭﺷﻲ !

هر چي تخت خواب بگه !!


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ :
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ،
ﺳﻘﻒ ﮔﻔﺖ : ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ!
ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ!
ﺁﻳﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ!
ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺵ!
ﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻑ ﻫﺎﻳﺖ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫُﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ!
ﺯﻣﻴﻦ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﻧﻴﺎﻳﺶ ﻛﻦ!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ !!

سيريش !


به یارو میگن: با بالش جمله بساز ..!!
می گه: یه گنجشک دیدم با تفنگ زدم به بالش ،

می گن: نه این بالش ، اون یکی بالش ..
می گه: با تفنگ زدم به اون بالش ،

می گن: اصلن بالش رو بی خیال شو ؛ با تشک جمله بساز ..!!
می گه: تو شک داری زدم به بالش ؟

می گن: اصآ با پتو جمله بساز ..!!
می گه: پَ تــو شک داری زدم به بالش ،

می گن: اصلا با تخت جمله بساز ..!!
می گه خیالت تخت ، زدم به بالش

قضاوت با شما !

غلامعلی حداد عادل مسخره کردن برخی از واژ‌ه‌های مصوب فرهنگستان را اهانت به زبان یک ملت خواند و گفت: نمی‌دانم چه چیز «درازآویز زینتی» به جای «کراوات» خنده‌دار است که مردم آن را مسخره می‌کنند!


حالا اون به کنار. کی میدونه چه کلمه ای رو جایگزین واژه "پاپیون" کردن؟ کلمه "دو ور پُف میان بند"

این واژه ها رو هم بهش اضافه کنید:
خزش راه به جای باند فرودگاه
لغزانه به جای ژله
دارازلقمه به جای ساندویچ

سخت نيست؟!


ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯿﺸﻪ
ﺍﺯﺵ ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ؛ﺳﺨﺘﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻪ؟
ﻣﯿﮕﻪ:
.
.
.
.
.

ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﯿﺲ ﺗﻒ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﻐﻠﯽ!

بخواب !


مراحلِ خوابوندنِ بچه در ایـران :

بخواب جوجه کوچولو
بخواب گلم
بخواب نفسم
عسلکم بخواب
بخواب دیگه
ذلیل شی بخواب
کره خر بخواب
کشتی منو بتمرگ
غلـــــــط کــرده هرکی دلش بچه خواست
خدا منو بکشه بخواااااااااااااااااااااااااااااااااااب

صيغه و اونور آب و بهشت و حلال و فرشتگان و شيطان و عنايت و تف و...!!


مسافر:حاج اقا ما که هی میریم اونور آب و برمیگردیم مرتب از خانواده دوریم , تحت فشاریم

رضا مارمولک:متوجه ام حرف دلتونو بزنید!

مسافر :حکم صیغه اهل کتاب چیه؟ نمیدونی حاج آقا اونور چه بهشتیه!

رضا مارمولک : حـرامه !

مسافر :یعنی هیچ راهی نداره؟ تبصره ای چیزی؟

رضا مارمولک:نخیر این کار عند حرامه و در روایات آمده است

که هرکس اینکار را بکند فرشتگان بر او تف میکنند و مرگ بسیار بدی هم دارد

شیطان شخصا دهن او را مورد عنایت قرار میدهد!

ميشه؟نميشه؟ هان؟؟!!

آقا رضا(حمید جبلی): میدونی چیه معصومه خانم
ادم وقتی یه نفرو دوست داشته باشه
دیگه زندگیش خوب میشه
دیگه خوشاله که صبحها بلند میشه میبینه صبح شده
غروب های جمعه هم دیگه دلش نمیخواد با یکی حرف بزنه
به خاطر همینه که شاعر میگه : بدون عشق نمیشه زندگی کرد...


خواب سفید/ حمید جبلی

خواب بعد آلارم و اصحاب كهف و بانو هلن و سگ اصحاب كهف و پسر نوح و ...!!!


همانا لذتی که در 3 دقیقه خوابیدن پس از آلارم صبح است در خوابی همچون اصحاب کهف نیست!!

هر ايراني يك بيل گيتس !!

ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ۳۰۰۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺧﺎﻭﺭﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ۸۰۰۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﮏ ﺯﻧﺠﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ۷۶ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﯾﻮﺭﻭ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﺮﮐﺰﯼ
ﻭ ۵۰۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ۳۷۰ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻣﺤﺼﻮﻟﯽ ﻭ ۱۲۰۰
ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻭ ۱۰۰۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ
۱۷۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺟﯿﺐ ﻣﻌﺎﻭﻧﺎ ﻭﻣﺪﯾﺮﺍ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﻧﻤﯿﺎﯾﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺠﻠﺲ
ﺭﻭ ﮐلا" ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﯿﺐ ﻣﻠﺖ ﺑﺮﯾﺰﻥ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﮏ
ﺑﯿﻞ ﮔﯿﺘﺲ !!!

امروز سالگردش بود ،خيلي مرد بود ... خيلي ... روحش شاد

بزرگترين پاداش و عالي ترين هديه اي كه گرفتم ،مدال يا نشان طلا و نقره نبود ، قلب يك انسان بيش از هزاران مدال طلا ارزش دارد .

(جهان پهلوان غلامرضا تختي )

حرف عجيبي است ...


ﺭﻓﺘﻦ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻋﺠﯿﺒﯽ ‌ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺁﻣﺪﻥ!
ﮔﻔﺖ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻡ،
ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﻞ ‌ ﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ‌ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ‌ ﮔﺮﺩﺩ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ
ﺑﯽ ﻫﻴﭻ ﭘﻠﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ،
ﺍﻭ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﺨﻔﯽ ﯾﺎﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ‌ ﺩﺍﻧﺴﺖ ...

سید علی صالحی

موناليزا رو حراج كن ...


لبخندی بزن، تا مونالیزا رُ حراج کنی
بوسه‌یی بفرست تا دردِ دنیا رُ علاج کنی
گیستو وا کن تا عوض بشه سرنوشتِ من
قرمز تنت کن تا کارگرها متحد بشن
چشماتو نبند تا راهِ شیری در به در نشه

تو شعرِ من باش تا هیچ کسی روش ضبدر نکشه

(يغما گلرويي )

توقع بي جا !


اینکـه توقـع داشـته باشـی زنـدگی بـاهات خـوب باشـه ، چـون تـو باهـاش خـوبی ؛
مثـل اینـه کـه توقـع داشـته باشـی یـه گـرگ تـو رو نخـوره ، چـون تـوام اونـو نمیـخوری ...!

آل پاچــــــــینو

اشتباه ...


ﻫﯽ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻏﺮﯾﺐ
ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯿﻢ
ﮐﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﺭﺳﺖ
ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺮ ﺑﺎﺷد.

سید علی صالحی

فقط بگین چی شده !؟


ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐسی ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ! ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭ فرار کنن !
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﻦ ﻭ با سرعت ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ..
ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ
ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷﻮ بکن ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
بهش گفت بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟

حتما" ببينيد !

دوستان پيشنهاد ميكنم فيلم شام ايراني 3 رو به ميزباني فيروز كريمي ، با مهمان هاي هنرمندش : اكبر عبدي دوست داشتني و رضا داودنژاد و بيژن بنفشه خواه حتما" ببينيد ، من كه انقدر خنديدم دلم درد ميكنه !! ا و 2 رو هم ديده بودم ولي 3 يه چيز ديگه بود ، مخصوصا" رضا داود نژاد يه خاطره از شمال تعريف ميكنه كه به قصد كشت آدمو ميخندونه !!

مباركه آقا مباركه !

 ورود سال 2014  رو به همه ي مسيحي هاي عزيز مخصوصا" آندرانيك تيموريان و هلن تبريك ميگم !!

2014  رو به شدت دوست دارم اونم بخاطر جاااااااااااااام جهانيييييييييي فوتبااااااااااااااااااااااااااااااااال

مي ترسم ...


ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ
ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﯽ
ﮐﻪ ﻓﺮﻕِ ﻣﯿﺎﻥِ ﮔﺎﻭ ﻭُ
ﻫﻔﺖ ﺳُﻨﺒﻠﻪ ﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ .

ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ

بدو ...!!


اگه یه ایتالیایی افتاد دنبالت....

بدون که خوشگلی

اگه یه آمریکایی افتاد دنبالت......

بدون که سزاوار احترامی

اگه یه فرانسوی افتاد دنبالت....

بدون که رمانتیکی

اگه یه انگلیسی افتاد دنبالت...

بدون که آدم عاقلی هستی

اگه یه ایرانی افتاد دنبالت...

بدو...

بدو...

فقط بدو!!

شير و ميمون !


جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟ یارو گفت مدرک چی داری؟ گفت دیپلم! یارو گفت یه کاری برات دارم،
حقوقشم خوبه پسره قبول کرد. یارو گفت : ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون تو قفس تا میمون برامون بیاد! چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد از میله ها بالا پائین میرفت.
جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره! داد زد کمکککککککک شیره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهنش گفت، آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم..!